فلسفه سكوت على عليه السلام

 

جاى گفت وگو نيست كه رحلت پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم جامعه اسلامى وخاندان رسالت را با بحران عجيبى روبرو ساخت وهرلحظه بيم آن مى‏رفت كه آتش جنگ داخلى ميان مسلمانان بر سر موضوع خلافت وفرمانروايى شعله ور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گرايد وقبايل عرب تازه مسلمان به عصر جاهليت وبت پرستى بازگردند.

نهضت اسلام، نهضت جوان ونهال نوبنيادى بود كه هنوز ريشه‏هاى آن در دلها رسوخ نكرده واكثريت قابل ملاحظه‏اى از مردم آن را از صميم دل نپذيرفته بودند.

هنوز حضرت على -عليه السلام وبسيارى از ياران با وفاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، از تغسيل وتدفين پيامبر فارغ نشده بودند كه دو گروه از اصحاب مدعى خلافت‏شدند وجار وجنجال بسيارى به راه انداختند. اين دو گروه عبارت بودند از:

1- انصار، به ويژه تيره خزرج، كه پيش از مهاجران در محلى به نام سقيفه بنى ساعده دور هم گرد آمدند وتصميم گرفتند كه زمام كار را به سعد بن عباده رئيس خزرجيان بسپارند واو را جانشين پيامبر سازند.ولى چون در ميان تيره‏هاى انصار وحدت كلمه نبود وهنوز كينه‏هاى ديرينه ميان قبايل انصار، مخصوصا تيره‏هاى اوس وخزرج، به كلى فراموش نشده بود، جبهه انصار در صحنه مبارزه با مخالفت داخلى روبرو شد واوسيان با پيشوايى سعد كه از خزرج بود مخالفت نمودند ونه تنها او را در اين راه يارى نكردند بلكه ابراز تمايل كردند كه زمام كار را فردى از مهاجران به دست‏بگيرد.

2- مهاجران ودر راس آنان ابوبكر وهمفكران او.اين گروه، با اينكه در انجمن سقيفه در اقليت كامل بودند، ولى به علتى كه اشاره شد توانستند آرايى براى ابوبكر گرد آورند وسرانجام پيروزمندانه از انجمن سقيفه بيرون آيند ودر نيمه راه تا مسجد نيز آراء وطرفدارانى پيدا كنند وابوبكر، به عنوان خليفه پيامبر، بر منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قرار گيرد ومردم را براى بيعت واطاعت دعوت كند.

3- مسئله خلافت

در برابر آن دو جناح، جناح سومى وجود داشت كه از قدرت روحى ومعنوى بزرگى برخوردار بود. اين جناح تشكيل مى‏شد از شخص امير مؤمنان‏عليه السلام ورجال بنى هاشم وتعدادى از پيروان راستين اسلام كه خلافت را مخصوص حضرت على -عليه السلام مى‏دانستند واو را از هر جهت براى زمامدارى ورهبرى شايسته تر از ديگران مى‏ديدند.

آنان با ديدگان خود مشاهده مى‏كردند كه هنوز مراسم تدفين جسد مطهر پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم به پايان نرسيده بود كه دو جناح مهاجر وانصار بر سرخلافت پيامبر به جنگ وستيز برخاستند.

اين جناح براى اينكه مخالفت‏خود را به سمع مهاجرين وانصار بلكه همه مسلمانان برسانند واعلام كنند كه انتخاب ابوبكر غير قانونى ومخالف تنصيص پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ومباين اصول مشاوره بوده است در خانه حضرت زهرا - عليها السلام - متحصن شده، در اجتماعات آنان حاضر نمى‏شدند. ولى اين تحصن سرانجام در هم شكست ومخالفان خلافت مجبور شدند خانه دخت گرامى پيامبر را ترك گويند وبه مسجد بروند.

در آن وضعيت وظيفه جناح سوم بسيار سنگين بود.به ويژه امام -عليه السلام كه با ديدگان خود مشاهده مى‏كرد خلافت ورهبرى اسلامى از محور خود خارج مى‏شود وبه دنبال آن امور بسيارى از محور خود خارج خواهد شد. از اين رو، امام -عليه السلام تشخيص داد كه ساكت ماندن وهيچ نگفتن يك نوع صحه بر اين كار نارواست كه داشت‏شكل قانونى به خود مى‏گرفت وسكوت شخصيتى مانند امام -عليه السلام ممكن بود براى مردم آن روز ومردمان آينده نشانه حقانيت مدعى خلافت تلقى شود. پس مهر خاموشى را شكست وبه نخستين وظيفه خود كه ياد آورى حقيقت از طريق ايراد خطبه بود عمل كرد ودر مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، كه به اجبار از او بيعت‏خواستند، رو به گروه مهاجر كرد وگفت:

اى گروه مهاجر،حكومتى را كه حضرت محمدصلى الله عليه و آله و سلم اساس آن را پى ريزى كرد از دودمان او خارج نسازيد ووارد خانه‏هاى خود نكنيد.به خدا سوگند، خاندان پيامبر به اين كار سزاوارترند، زيرا در ميان آنان كسى است كه به مفاهيم قرآن وفروع واصول دين احاطه كامل دارد وبه سنتهاى پيامبر آشناست وجامعه اسلامى را به خوبى مى‏تواند اداره كند وجلو مفاسد را بگيرد وغنايم را عادلانه قسمت كند. با وجود چنين فردى نوبت‏به ديگران نمى‏رسد. مبادا از هوى وهوس پيروى كنيد كه از راه خدا گمراه واز حقيقت دور مى‏شويد.(1)

امام -عليه السلام براى اثبات شايستگى خويش به خلافت، در اين بيان، بر علم وسيع خود به كتاب آسمانى وسنتهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وقدرت روحى خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تكيه كرده است،واگر به پيوند خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز اشاره داشته يك نوع مقابله با استدلال گروه مهاجر بوده است كه به انتساب خود به پيامبر تكيه مى‏كردند.

طبق روايات شيعه امير مؤمنان -عليه السلام با گروهى از بنى هاشم نزد ابوبكر حاضر شده، شايستگى خود را براى خلافت، همچون بيان پيشين از طريق علم به كتاب وسنت وسبقت در اسلام بر ديگران وپايدارى در راه جهاد وفصاحت در بيان وشهامت وشجاعت روحى احتجاج كرد;چنانكه فرمود:

من در حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وهم پس از مرگ او به مقام ومنصب او سزاوارترم. من وصى ووزير وگنجينه اسرار ومخزن علوم او هستم.منم صديق اكبر وفاروق اعظم. من نخستين فردى هستم كه به او ايمان آورده او را در اين راه تصديق كرده‏ام.من استوارترين شمادر جهاد با مشركان، اعلم شما به كتاب وسنت پيامبر، آگاهترين شما بر فروع واصول دين، وفصيحترين شما در سخن گفتن وقويترين واستوارترين شمادر برابر ناملايمات هستم.چرا در اين ميراث با من به نزاع برخاستيد؟(2)

امير مؤمنان -عليه السلام در يكى ديگر از خطبه‏هاى خود، خلافت را از آن كسى مى‏داند كه تواناترين افراد بر اداره امور مملكت وداناترين آنها به دستورات الهى باشد; چنانكه مى‏فرمايد:

اى مردم، شايسته ترين افراد براى حكومت، تواناترين آنها بر اداره امور وداناترين آنها به دستورات الهى است. اگر فردى كه در او اين شرايط جمع نيست‏به فكر خلافت افتاد از او مى‏خواهند كه به حق گردن نهد، واگر به افساد خود ادامه داد كشته مى‏شود.(3)

اين نه تنها منطق حضرت على -عليه السلام است‏بلكه برخى از مخالفان او نيز كه گاه با وجدان بيدار سخن مى‏گفتند به شايستگى حضرت على -عليه السلام براى خلافت اعتراف مى‏كردند واذعان داشتند كه با مقدم داشتن ديگرى بر او حق بزرگى را پايمال كرده‏اند.

هنگامى كه ابوعبيده جراح از امتناع حضرت على -عليه السلام از بيعت‏با ابوبكر آگاه شد رو به امام كرد وگفت:

زمامدارى را به ابوبكر واگذار كه اگر زنده ماندى واز عمر طولانى برخوردار شدى تو نسبت‏به زمامدارى از همه شايسته تر هستى، زيرا ملكات فاضله وايمان نيرومند وعلم وسيع ودرك وواقع بينى وپيشگامى در اسلام وپيوند خويشاوندى ودامادى تو نسبت‏به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر همه محرز است.(4)

امير مؤمنان -عليه السلام در بازستاندن حق خويش تنها به اندرز وتذكر اكتفا نكرد، بلكه بنا به نوشته بسيارى از تاريخنويسان در برخى از شبها همراه دخت گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ونور ديدگان خود حسنين - عليهما السلام - با سران انصار ملاقات كرد تا خلافت را به مسير واقعى خود باز گرداند.ولى متاسفانه از آنان پاسخ مساعدى دريافت نكرد، چه عذر مى‏آوردند كه اگر حضرت على پيش از ديگران به فكر خلافت افتاده، از ما تقاضاى بيعت مى‏كرد ما هرگز او را رها نكرده، با ديگرى بيعت نمى‏كرديم.

امير مؤمنان در پاسخ آنان مى‏گفت:آيا صحيح بود كه من جسد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در گوشه خانه ترك كنم وبه فكر خلافت واخذ بيعت‏باشم؟ دخت گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در تاييد سخنان حضرت على -عليه السلام مى‏فرمود:على به وظيفه خود از ديگران آشناتر است. حساب اين گروه كه على را از حق خويش بازداشته‏اند با خداست.(5)

اين نخستين كار امام -عليه السلام در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طريق تذكر واستمداد از بزرگان انصار، حق خود را از متجاوزان بازستاند. ولى، به شهادت تاريخ، امام -عليه السلام از اين راه نتيجه اى نگرفت وحق او پايمال شد. اكنون بايد پرسيد كه در چنان موقعيت‏خطير ووضع حساس، وظيفه امام چه بود.آيا وظيفه او تنها نظاره كردن وساكت ماندن بود يا قيام ونهضت؟

براى امام عليه السلام بيش از يك راه وجود نداشت

اندرز وياد آوريهاى امير مؤمنان -عليه السلام در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ودر حضور گروهى از مهاجرين وانصار، حقيقت را روشن ساخت وحجت را بر همه‏مسلمانان تمام كرد. اما خليفه وهمفكران او بر قبضه كردن دستگاه خلافت اصرار ورزيدند ودر صدد گسترش قدرت خويش بر آمدند.گذشت زمان نه تنها به سود امام -عليه السلام نبود، بلكه بيش از پيش پايه‏هاى خلافت را در اذهان وقلوب مردم استوارتر مى‏ساخت ومردم به تدريج وجود چنين حكومتى را به رسميت‏شناخته، كم كم به آن خو مى‏گرفتند.

در اين وضعيت‏حساس، كه گذشت هر لحظه اى به زيان خاندان رسالت وبه نفع حكومت وقت‏بود، تكليف شخصيتى مانند حضرت على -عليه السلام چه بود؟در برابر امام -عليه السلام دو راه بيش وجود نداشت: يا بايد به كمك رجال خاندان رسالت وعلاقه مند وپيروان راستين خويش بپا خيزد وحق از دست رفته را باز ستاند، يا اينكه سكوت كند واز كليه امور اجتماعى كنار برود ودر حد امكان به وظايف فردى واخلاقى خود بپردازد.

علائم وقرائن گواهى - چنانكه ذيلا خواهد آمد - مى‏دهند كه نهضت امام -عليه السلام در آن اوضاع به نفع اسلام جوان وجامعه نوبنياد اسلامى نبود. لذا پيمودن راه دوم براى حضرت على -عليه السلام متعين ولازم بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ارتداد امت نگران بود

1- آيات قرآنى حاكى ازآن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم‏در دوران حيات خود از آينده جامعه اسلامى سخت نگران بود وبا مشاهده يك سلسله حوادث ناگوار اين احتمال در ذهن او قوت مى‏گرفت كه ممكن است گروه يا گروههايى پس از درگذشت او به دوران جاهلى بازگردند وسنن الهى را به دست فراموشى بسپارند.

اين احتمال هنگامى در ذهن او قوت گرفت كه در جنگ احد، وقتى شايعه كشته شدن پيامبر از طرف دشمن در ميدان نبرد منتشر شد، با چشمان خود مشاهده كرد كه اكثر قريب به اتفاق مسلمانان راه فرار را در پيش گرفته، به كوهها ونقاط دور دست پناه بردند وبرخى تصميم گرفتند كه از طريق تماس با سركرده منافقان (عبد الله بن ابى) از ابوسفيان امان بگيرند. وعقايد مذهبى آنان چنان سست وبى پايه شد كه در باره خدا گمان بد بردند وافكار غلط به خود راه دادند. قرآن مجيد از اين راز چنين پرده بر مى‏دارد:

وطائفة قد اهمتهم انفسهم يظنون بالله غير الحق ظن الجاهلية يقولون هل لنا من الامر من شي‏ء .(آل عمران:153;

گروهى از ياران پيامبر چنان در فكر جان خود بودند كه در باره خدا گمانهاى باطل، به سان گمانهاى دوران جاهليت، مى‏بردند ومى‏گفتند: آيا چاره اى براى ماهست؟

قرآن كريم در آيه اى ديگر تلويحا از اختلاف ودو دستگى ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس از رحلت او خبر داده، مى‏فرمايد:

وما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا وسيجزي الله الشاكرين .(آل عمران:144)

محمد فقط پيامبرى است كه پيش از او نيز پيامبران آمده‏اند. آيا اگر بميرد يا كشته شود شما به افكار وعقايد جاهليت‏باز مى‏گرديد؟هركس عقبگرد كند ضررى به خدا نمى‏رساند وخداوند سپاسگزاران را پاداش نيك مى‏دهد.

اين آيه از طريق تقسيم اصحاب پيامبر به دو گروه «مرتجع به عصر جاهلى‏» و«ثابت قدم وسپاسگزار» تلويحا مى‏رساند كه پس از درگذشت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ممكن است مسلمانان دچار اختلاف ودودستگى شوند.

2- بررسى سرگذشت گروهى كه در سقيفه بنى ساعده گرد آمده بودند به خوبى نشان مى‏دهد كه در آن روز چگونه از رازها پرده بر افتاد وتعصبهاى قومى وعشيره اى وافكار جاهلى بار ديگر خود را از خلال گفت وگوهاى ياران پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم نشان داد وروشن شد كه هنوز تربيت اسلامى در جمعى از آنان نفوذ نكرده، اسلام وايمان جز سرپوشى بر چهره جاهليت ايشان نبوده است.

بررسى اين واقعه تاريخى به خوبى مى‏رساند كه هدف از آن اجتماع وآن سخنرانيها وپرخاشها، جز منفعت طلبى نبوده است وهركس مى‏كوشيد كه لباس خلافت را، كه بايد بر اندام شايسته ترين فرد امت پوشيده شود، بر اندام خود بپوشد.آنچه كه در آن انجمن مطرح نبودمصالح اسلام ومسلمانان بود وتفويض امر به شايسته ترين فرد امت كه با تدبير خردمندانه ودانش وسيع وروح بزرگ واخلاق پسنديده خود بتواند كشتى شكسته اسلام را به ساحل نجات رهبرى كند.

در آن اوضاع كه عقيده اسلامى در قلوب رسوخ نكرده، عادات وتقاليد جاهلى هنوز از دماغها بيرون نرفته بود، هرنوع جنگ داخلى ودسته بندى گروهى مايه انحلال جامعه وموجب ازگشت‏بسيارى از مردم به بت پرستى وشرك مى‏شد.

3- از همه روشنتر سخنان حضرت على -عليه السلام در آغاز حوادث سقيفه است. امام در سخنان خود به اهميت اتحاد اسلامى وسرانجام شوم اختلاف وتفرقه اشاره كرده است. از باب نمونه هنگامى كه ابوسفيان مى‏خواست دست‏حضرت على -عليه السلام را به عنوان بيعت‏بفشارد وازاين راه به مقاصد پليد خود برسد، امام رو به جمعيت كرد وچنين فرمود:

موجهاى فتنه را با كشتيهاى نجات بشكافيد. از ايجاد اختلاف ودودستگى دورى گزينيد ونشانه‏هاى فخر فروشى را از سر برداريد... اگر سخن بگويم مى‏گويند بر فرمانروايى حريص است واگر خاموش بنشينم مى‏گويند از مرگ مى‏ترسد.به خدا سوگند علاقه فرزند ابوطالب به مرگ بيش از علاقه كودك به پستان مادر است.اگر سكوت مى‏كنم به سبب علم وآگاهى خاصى است كه در آن فرو رفته‏ام واگر شما هم مثل من آگاه بوديد به سان ريسمان چاه مضطرب ولرزان مى‏شديد.(6)

علمى كه امام -عليه السلام از آن سخن مى‏گويد همان آگاهى ازنتايج وحشت آور اختلاف ودودستگى است.او مى‏دانست كه قيام وجنگ داخلى به قيمت محو اسلام وبازكشت مردم به عقايد جاهلى تمام مى‏شود.

4- هنگامى كه خبر درگذشت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در ميان قبايل تازه مسلمان منتشر شد گروهى از آنها پرچم ارتداد وبازگشت‏به آيين نياكان را بر افراشتند وعملا با حكومت مركزى به مخالفت‏برخاستند وحاضر به پرداخت ماليات اسلامى نشدند.نخستين كارى كه حكومت مركزى انجام داد اين بود كه گروهى از مسلمانان راسخ وعلاقه مند را براى نبرد با مرتدان بسيج كرد تا بار ديگر به اطاعت از حكومت مركزى وپيروى از قوانين اسلام گردن نهند ودر نتيجه انديشه‏ارتداد كه كم وبيش در دماغ قبايل ديگر نيز در حال تكوين بود ريشه كن شود.

علاوه بر ارتداد بعضى قبايل، فتنه ديگرى نيز در يمامه برپا شد وآن ظهور مدعيان نبوت مانند مسيلمه وسجاح وطليحه بود.

در آن اوضاع واحوال كه مهاجرين وانصار وحدت كلمه را از دست داده، قبايل اطراف پرچم ارتداد برافراشته، مدعيان دروغگو در استانهاى نجد ويمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند،هرگز صحيح نبود كه امام -عليه السلام پرچم ديگرى برافرازد وبراى احقاق حق خود قيام كند. امام در يكى از نامه‏هاى خود كه به مردم مصر نوشته است‏به اين نكته اشاره مى‏كند ومى‏فرمايد:

به خدا سوگند، من هرگز فكر نمى‏كردم كه عرب خلافت را از خاندان پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم بگيرد يا مرا از آن باز دارد.مرا به تعجب وانداشت جز توجه مردم به ديگرى كه دست او را به عنوان بيعت مى‏فشردند. از اين رو، من دست نگاه داشتم.ديدم كه گروهى از مردم از اسلام بازگشته‏اند ومى‏خواهند آيين محمدصلى الله عليه و آله و سلم را محو كنند.ترسيدم كه اگر به يارى اسلام ومسلمانان نشتابم رخنه و ويرانيى در پيكر آن مشاهده كنم كه مصيبت واندوه آن بر من بالاتر وبزرگتر از حكومت چند روزه اى است كه به زودى مانند سراب يا ابر از ميان مى‏رود. پس به مقابله با اين حوادث برخاستم ومسلمانان را يارى كردم تا آن كه باطل محو شد وآرامش به آغوش اسلام بازگشت.(7)

در آغاز خلافت عثمان كه شوراى تعيين خلافت‏به نفع عثمان راى داد، امام -عليه السلام رو به اعضاى شورا كرد وگفت:

همگى مى‏دانيد كه من براى خلافت از ديگران شايسته ترم.ولى مادام كه امور مسلمانان رو به راه باشد خلافت را رها مى‏كنم; هرچند بر من ستم شود. واگر من نسبت‏به حكومت از خود بى ميلى نشان مى‏دهم به جهت درك ثواب وپاداشى است كه در اين راه وجود دارد.(8)

ابن ابى الحديد مى‏گويد:

در يكى از روزهايى كه على عزلت گزيده، دست روى دست گذاشته بود، بانوى گرامى وى فاطمه زهرا، او را به قيام ونهضت وبازستانى حق خويش تحريك كرد. در همان هنگام صداى مؤذن به نداى «اشهد ان محمدا رسول الله‏» بلند شد. امام رو به همسر گرامى خويش كرد وگفت:آيا دوست دارى كه اين صدا در روى زمين خاموش شود؟ فاطمه گفت:هرگز. امام فرمود:پس راه همين است كه من در پيش گرفته ام.(9)

به سبب اهميت موضوع، قدرى پيرامون آن بحث كرده، نتايج قيام مسلحانه امام -عليه السلام را با ارائه اسناد صحيح بررسى مى‏كنيم.

ارزش والاى هدف

در ميان مسائل اجتماعى كمتر مسئله اى،از حيث اهميت ونياز به دقت،به پايه مديريت ورهبرى مى‏رسد.شرايط رهبرى آنچنان دقيق وحايز اهميت است كه در يك اجتماع بزرگ، تنها چند نفر انگشت‏شمار واجد آن مى‏شوند.

در ميان همه نوع رهبرى، شرايط رهبران آسمانى به مراتب سنگينتر ووظايف آنان بسيار خطيرتر از شرايط ووظايف رهبران اجتماعى است كه با گزينش جامعه چنين مقام وموقعيتى را به دست مى‏آورند.

در رهبريهاى الهى ومعنوى هدف بالاتر وارجمندتر از حفظ مقام وموقعيت است ورهبر براى اين برانگيخته مى‏شود كه به هدف تحقق بخشد وچنانچه بر سر دو راهى قرار گيرد وناچار شود كه يكى را رها كرده ديگرى را برگزيند، براى حفظ اصول واساس هدف، بايد از رهبرى دست‏بردارد وهدف را مقدستر از حفظ مقام وموقعيت رهبرى خويش بشمارد.

امير مؤمنان -عليه السلام نيز پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با اين مسئله مهم روبرو شد. زيرا هدف از رهبرى وفرمانروايى او پرورش نهالى بود كه به وسيله پيامبر گراميصلى الله عليه و آله و سلم در سرزمين حجاز غرس شده بود;نهالى كه بايد به مرور زمان به درختى برومند وبارور مبدل شود وشاخه‏هاى آن بر فراز تمام جهان سايه بگستراند ومردم در زير سايه آن بيارامند واز ثمرات مباركش بهره مند شوند.

امام -عليه السلام پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تشخيص داد كه در موقعيتى قرار گرفته است كه اگر اصرار به قبضه كردن حكومت وحفظ مقام خود كند اوضاعى پيش مى‏آيد كه زحمات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وخونهاى پاكى كه در راه هدف مقدس آن حضرت ريخته شده است‏به هدر مى‏رود.

عقده‏ها وكينه‏هاى ديرينه

جامعه اسلامى در آن ايام چنان دچار اختلاف نظر ودودستگى شده بود كه يك جنگ داخلى ويك خونريزى كوچك موجب انفجارهايى در داخل وخارج مدينه ميشد.بسيارى از قبايلى كه در مدينه يا بيرون از آن زندگى مى‏كردند نسبت‏به حضرت على -عليه السلام بى مهر بوده، كينه او را سخت‏به دل داشتند.زيرا حضرت على -عليه السلام بودكه پرچم كفر اين قبايل را سرنگون كرده، قهرمانانشان ر ا به خاك ذلت افكنده بود.اينان، هرچند بعدها پيوند خود را با اسلام محكمتر كرده، به خداپرستى وپيروى از اسلام تظاهر مى‏كردند، ولى در باطن بغض وعداوت خود را نسبت‏به مجاهدان اسلام محفوظ داشتند.

در چنان موقعيتى اگر امام -عليه السلام از طريق توسل به قدرت وقيام مسلحانه در صدد اخذ حق خويش بر مى‏آمد به نتايج زير منجر مى‏شد:

1- در اين نبرد امام -عليه السلام بسيارى از ياران وعزيزان خود را كه از جان ودل به امامت ورهبرى او معتقد بودند از دست مى‏داد. البته هرگاه با شهادت اين افراد حق به جاى خود بازمى گشت جانبازى آنان در راه هدف چندان تاسفبار نبود، ولى چنانكه خواهيم گفت، با كشته شدن اين افراد حق به صاحب آن باز نمى‏گشت.

2- نه تنها حضرت على -عليه السلام عزيزان خود را از دست مى‏داد بلكه قيام بنى هاشم وديگر عزيزان وياران راستين حضرت على سبب مى‏شد كه گروه زيادى از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه به خلافت امام -عليه السلام راضى نبودند وبه آن تن نمى‏دادند نيز كشته شوند ودر نتيجه قدرت مسلمانان در مركز به ضعف مى‏گراييد.اين گروه، هرچند در مساله رهبرى در نقطه مقابل امام -عليه السلام موضع گرفته بودند، ولى در امور ديگر اختلافى با آن حضرت نداشتند وقدرتى در برابر شرك وبت پرستى ومسيحيت ويهوديت‏به شمار مى‏رفتند.

3- براثر ضعف مسلمانان، قبايل دور دست كه نهال اسلام در سرزمين آنها كاملا ريشه ندوانيده بود به گروه مرتدان ومخالفان اسلام پيوسته، صف واحدى تشكيل مى‏داد وچه بسا بر اثر قدرت مخالفان ونبودن رهبرى صحيح در مركز، چراغ توحيد براى ابد به خاموشى مى‏گراييد.

امير مؤمنان -عليه السلام اين حقايق تلخ ودردناك را از نزديك لمس مى‏كرد ولذا سكوت را بر قيام مسلحانه ترجيح مى‏داد.خوب است اين مطالب را از زبان خود امام -عليه السلام بشنويم.

عبد الله بن جناده مى‏گويد:

من در نخستين روزهاى زمامدارى على از مكه وارد مدينه شدم وديدم همه مردم در مسجد پيامبر دور هم گرد آمده‏اند ومنتظر ورود امام هستند.پس ازمدتى على، در حالى كه شمشير خود را حمايل كرده بود، از خانه بيرون آمد.همه ديده‏ها به سوى او دوخته شده بود تا اينكه در مسند خطابه قرار گرفت وسخنان خود را پس از حمد وثناى خداوند چنين آغاز كرد:

هان اى مردم، آگاه باشيد هنگامى كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم از ميان ما خت‏بربست لازم بود كه كسى با ما در باره حكومتى كه او پى ريزى كرد نزاع نكندوبه آن چشم طمع ندوزد، زيرا ما وارث وولى وعترت او بوديم.اما برخلاف انتظار، گروهى از قريش به حق ما دست دراز كرده، خلافت رااز ما سلب كردند واز آن خود قرار دادند. به خدا سوگند، اگر ترس از وقوع شكاف واختلاف در ميان مسلمانان نبود وبيم آن نمى‏رفت كه بار ديگر كفر وبت پرستى به ممالك اسلامى باز گردد واسلام محو ونابود شود، وضع ما غير اين بود كه مشاهده مى‏كنيد.(10)

كلبى مى‏گويد:

هنگامى كه على -عليه السلام براى سركوبى پيمان شكنانى مانند طلحه وزبير عازم بصره شد خطبه اى به شرح زير ايراد كرد:

هنگامى كه خداوند پيامبر خود را قبض روح كرد قريش، با خودكامگى، خود را بر ما مقدم شمرد وما را از حقمان بازداشت.ولى من ديدم كه صبر وبردبارى بر اين كار بهتر از ايجاد تفرقه ميان مسلمانان وريختن خون آنان است.زيرامردم به تازگى اسلام را پذيرفته بودند ودين مانند مشك سرشار از شير بود كه كف كرده باشد،وكمترين سستى آن را فاسد مى‏كرد وكوچكترين فرد آن را واژگون مى‏ساخت.(11)

ابن ابى الحديد، كه هم به حضرت على -عليه السلام مهر مى‏ورزد وهم نسبت‏به خلفا تعصب دارد، در باره كينه‏هاى ريشه دار گروهى از صحابه نسبت‏به امير المؤمنين -عليه السلام چنين مى‏نويسد:

تجربه ثابت كرده است كه مرور زمان سبب فراموشى كينه‏ها وخاموشى آتش حسد وسردى دلهاى پركينه مى‏شود.گذشت زمان سبب مى‏شود كه نسلى بميرد ونسل ديگر جانشين آن گردد ودر نتيجه كينه‏هاى ديرينه به صورت كمرنگ از نسل قبل به نسل بعد منتقل شود. روزى كه حضرت على بر مسند خلافت نشست‏بيست وپنج‏سال از رحلت پيامبر مى‏گذشت وانتظار مى‏رفت كه در اين مدت طولانى عداوتها وكينه‏ها به دست فراموشى سپرده شده باشد. ولى برخلاف انتظار، روحيه مخالفان حضرت على پس از گذشت ربع قرن عوض نشده بود وعداوت وكينه اى كه در دوران پيامبر وپس از درگذشت وى نسبت‏به حضرت على داشتند كاهش نيافته بود.حتى فرزندان قريش ونوباوگان وجوانانشان، كه شاهد حوادث خونين معركه‏هاى اسلام نبودند وقهرمانيهاى امام را در جنگهاى بدر واحد و... بر ضد قريش نديده بودند، به سان نياكان خود سرسختانه با حضرت على عداوت مى‏ورزيدند وكينه او را به دل داشتند.

...چنانچه امام، با اين وضع، پس از درگذشت پيامبر بر مسند خلافت تكيه مى‏زد وزمام امور را به دست مى‏گرفت آتشى در درون مخالفان او روشن مى‏شد وانفجارهايى رخ مى‏داد كه نتيجه آن جز محو اسلام ونابودى مسلمانان وبازگشت جاهليت‏به ممالك اسلامى نبود.(12)

امام -عليه السلام در يكى از سخنرانيهاى خود به گوشه اى از نتايج قيام مسلحانه خود اشاره كرده، مى‏فرمايد:

پس از درگذشت پيامبر در كار خويش انديشيدم.در برابر صف آرايى قريش جز اهل بيت‏خود يار وياورى نديدم.پس به مرگ آنان راضى نشدم وچشمى را كه در آن خاشاك رفته بود فرو بستم وبا گلويى كه استخوان در آن گير كرده بود نوشيدم وبر گرفتگى راه نفس وبر حوادث تلختر از زهر صبر كردم.(13)

اتحاد مسلمانان

اتحاد مسلمانان از بزرگترين آمال وآرزوهاى امام -عليه السلام بود.او به خوبى مى‏دانست كه اين اتحاد در زمان پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم سبب شده بود كه رعب عجيبى در دل امپراتوران جهان وقدرتهاى بزرگ رخنه كند واسلام به سرعت رشد ونمو كرده، گسترش يابد. ولى اگر اين وحدت به جهت مسئله رهبرى از بين مى‏رفت مسلمانان دچار انواع گرفتاريها واختلافات مى‏شدند وبالاخص گروهى از قريش كه به كسوت اسلام در آمده بودند دنبال بهانه بودند تا ضربت اساسى خود را بر پيكر اسلام وارد سازند.

در ميان مهاجران، ماجراجويانى به نام سهيل بن عمرو، حارث بن هشام، عكرمة بن ابى جهل و... بودند كه مدتها از دشمنان سرسخت مسلمانان وبه ويژه انصار به شمار مى‏رفتند، ولى سپس، به عللى ودر ظاهر، كفر وبت پرستى را ترك كردند واسلام آوردند.وقتى انصار، پس از شكست در سقيفه، به هوادارى امام -عليه السلام برخاستند ومردم را به پيروى از او دعوت كردند، اين افراد ماجراجو بى اندازه ناراحت‏شدند واز دستگاه خلافت‏خواستند كه تيره خزرج از انصار را بايد براى بيعت دعوت كند واگر از بيعت‏سرباز زدند با آنها به نبرد برخيزد.

هريك از سه نفر مذكور در اجتماع بزرگى سخنرانى كرد.ابوسفيان نيز به آنان پيوست! در برابر آنان، خطيب انصار به نام ثابت‏بن قيس به انتقاد از مهاجران برخاست وبه سخنان آنان پاسخ داد.

جنگ ميان مهاجرين وانصار، به صورت ايراد خطابه وشعر، تا مدتى ادامه داشت. متن سخنان واشعار طرفين را ابن ابى الحديد در شرح خود آورده است.(14)

با در نظر گرفتن اين اوضاع روشن مى‏شود كه چرا امام -عليه السلام سكوت را بر قيام مسلحانه ترجيح داد وچگونه با حزم وتدبير، كشتى طوفان زده اسلام را به ساحل نجات رهبرى كرد. واگر علاقه به اتحاد مسلمانان نداشت وعواقب وخيم اختلاف و دودستگى را پيش بينى نمى‏كرد، هرگز اجازه نمى‏داد مقام رهبرى از آن ديگران باشد.

در همان روزهاى سقيفه، يك نفر از بستگان حضرت على -عليه السلام اشعارى در مدح او سرود كه ترجمه‏آنها چنين است:

من هرگز فكر نمى‏كردم كه رهبرى امت را از خاندان هاشم واز امام ابوالحسن سلب كنند.

آيا حضرت على نخستين كسى نيست كه بر قبله شما نماز گزارد؟ آيا داناترين شما به قرآن وسنت پيامبر او نيست؟

آيا وى نزديكترين فرد به پيامبر نبود؟ آيا او كسى نيست كه جبرئيل او را در تجهيز پيامبر يارى كرد؟(15)

هنگامى كه امام -عليه السلام از اشعار او آگاه شد قاصدى فرستاد كه او را از خواندن اشعار خويش باز دارد وفرمود:

«سلامة الدين احب الينا من غيره‏».

سلامت اسلام از گزند اختلاف، براى ما از هر چيز خوشتر است.

در جنگ صفين مردى از قبيله‏بنى اسد از امام -عليه السلام سؤال كرد:چگونه قريش شما را از مقام خلافت كنار زدند؟حضرت على -عليه السلام از سؤال بى موقع او ناراحت‏شد، زيرا گروهى از سربازان امام به خلفا اعتقاد داشتند وطرح اين مسائل در آن هنگام موجب دو دستگى در ميان صفوف آنان مى‏شد.لذا امام -عليه السلام پس از ابراز ناراحتى چنين فرمود:

به احترام پيوندى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دارى وبه سبب اينكه هر مسلمانى حق پرسش دارد، پاسخ تو را به اجمال مى‏گويم.رهبرى امت از آن ما بود وپيوند ما با پيامبر از ديگران استوارتر بود، اما گروهى بر آن بخل ورزيدند وگروهى از آن چشم پوشيدند. داور ميان ما وآنها خداست وبازگشت همه به سوى اوست.(16)

اينها بعضى از علل سكوت اميرمؤمنان حضرت على -عليه السلام بود كه به سبب حفظ اساس اسلام، دست از حق خود كشيد وبيست وپنج‏سال جرعه‏هاى تلختر از زهر نوشيد.

پى‏نوشتها:

1- الامامة والسياسة، ج‏1، ص 11.

2- احتجاج طبرسى، ج‏1، ص 95.

3- نهج البلاغه عبده، خطبه 168:«ايها الناس ان احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه...».

4- الامامة والسياسة، ج‏1، ص 12.

5- الامامة والسياسة، ج‏1، ص 12 وشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج‏2، ص‏47، نقل از نامه معاويه.

6- نهج البلاغه، خطبه 5.

7- نهج البلاغه عبده، نامه 62.

8- نهج البلاغه عبده، خطبه 71.

9- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج‏11، ص‏113.

10- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج‏1، ص‏307.

11- همان، ج‏8، ص 30.

12- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج‏11، ص 114(خطبه 311).

13- فنظرت فاذا ليس لي معين الا اهل بيتي فضننت‏بهم عن الموت واغضيت على القذى و شربت على الشجى و صبرت على اخذ الكظم و على امر من طعم العلقم. نهج البلاغه عبده، خطبه‏26. قريب اين مضمون در خطبه 212 نيز آمده است.

14- ر.ك.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج‏6، ص‏45-23.

15- همان، ج‏6، ص 21.

16- نهج البلاغه عبده، خطبه‏157.

فروغ ولايت ص‏155

آيت الله شيخ جعفر سبحانى

 

يا علي مدد

سلام اميدوارم كه اين وبلاگ باعث شادي روح سيد جان قرار بگيره .

رامين جان شما ميتوني از مطالبم چه با ذكر منبع چه بي ذكر منبع استفاده كني .

اين وبلاگ فقط براي ترويج فرهنگ حسيني هست نه چيزه ديگري .

شادي روح سيد جواد صلوات .

يا علي .

ارزش دنيا از نظر قرآن و نهج البلاغه

 

در فصل پيش گفتيم چيزى كه از نظر اسلام در رابطه انسان و دنيا (نبايستنى) است و آفت و بيمارى انسان تلقى مى شود و اسلام در تعليمات خويش مبارزه اى بى امان با آن دارد ( تعلق) و ( وابستگى) انسان به دنيا است نه ( علاقه) و ( ارتباط) او به دنيا ( اسير زيستى) انسان است نه ( آزاد زيستى) او , هدف و مقصد قرار گرفتن دنيا است نه وسيله و راه واقع شدن آن .
رابطه انسان و دنيا اگر به صورت وابستگى انسان و طفيلى بودنش در آيد, موجب محو و نابودى تمام ارزشهاى عالى انسان مى گردد. ارزش انسان به كمال مطلوبهايى است كه جستجو مى كند . بديهى است كه اگر فى المثل مطلوبى بالاتر از سير كردن شكم خودش نداشته باشد و تمام تلاشها و آرزوهايش درهمين حد باشد ارزشى بيشتر از(شكم) نخواهد داشت , اينست كه على (ع) مى فرمايد :
( آن كس كه همه هدفش پر كردن شكم است ارزشش با آنچه از شكم خارج مى گردد برابر است) .
همه سخنها درباره چگونگى ارتباط انسان و جهان است كه به چه كيفيت وبه چه شكل باشد ؟ در يك شكل , انسان محو و قربانى مى شود , به تعبير قرآن به حكم اينكه هر جوينده در حد پائين تر از هدف و كمال مطلوب خويش است ( اسفل سافلين) مى گردد , پست ترين , منحط ترين , و ساقط ترين موجودجهان مى شود , تمام ارزشهاى عالى و مختصات انسانى او از ميان مى رود , ودر يك شكل ديگر برعكس , دنيا و اشياء آن فداى انسان مى گردد و در خدمت انسان قرار مى گيرد و انسان ارزشهاى عالى خويش را باز مى يابد , اينست كه در حديث قدسى آمده است :

( يا ابن آدم خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلى ) .
همه چيز براى انسان آفريده شده و انسان براى خدا .

در فصل پيش دو عبارت از نهج البلاغه به عنوان شاهد سخن كه آنچه در نهج البلاغه محكوم است چگونگى حاصل ارتباط انسان و جهان طبيعت است كه ما ازآن به ( وابستگى) و ( تعلق) و امثال اينها تعبير كرديم , آورديم .
اكنون شواهدى از خود قرآن , و سپس شواهد ديگرى از نهج البلاغه می آوريم:
آيات قرآنى درباره رابطه انسان و دنيا دو دسته است , يك دسته زمينه و مقدمه گونه اى است براى دسته ديگر , در حقيقت دسته اول در حكم صغرا وكبراى يك قياس است و دسته دوم در حكم نتيجه آن .
دسته اول آياتى است كه تكيه بر تغيير و ناپايدارى و عدم ثبات اين جهان دارد , در اين گونه آيات , واقعيت متغير و ناپايدار و گذراى ماديات , آن چنان كه هست , ارائه مى شود , مثلا گياهى را مثل می آورد كه اززمين مى رويد , ابتدا سبز و خرم است و بالندگى دارد اما پس از چندى به زردى مى گرايد و خشك مى شود و باد حوادث آن را خرد مى كند . و مى شكند و درفضا پراكنده مى سازد , آنگاه مى فرمايد اينست مثل زندگى دنيا .
بديهى است كه انسان چه بخواهد و چه نخواهد , بپسندد يا نپسندد , ازنظر زندگى مادى گياهى بيش نيست كه چنين سرنوشتى قطعى در انتظارش است , اگر بنا است كه برداشتهاى انسان واقع بينانه باشد نه خيال بافانه و اگر انسان با كشف واقعيت آن چنان كه هست مى تواند به سعادت خويش نائل گرددنه با فرضهاى و همى و واهى و آرزوئى , بايد همواره اين حقيقت را نصب العين خويش قرار دهد و از آن غفلت نورزد .
اين دسته از آيات زمينه است براى اينكه ماديات را از صورت معبودهاو كمال مطلوبها خارج سازد .
در كنار اين آيات و بلكه در ضمن اين آيات فورا اين نكته گوشزد مى شودكه ولى اى انسان , جهانى ديگر , پايدار و دائم , هست : مپندار كه آنچه هست همين امور گذرا و غير قابل هدف قرار گرفتن است پس زندگى پوچ است و حيات بيهوده است .
دسته دوم آياتى است كه صريحا مشكل ارتباط انسان را روشن مى كند , دراين آيات است كه صريحا مى بينيم آن شكلى كه محكوم شده است ( تعلق) يعنى ( بستگى) و ( اسارت) و ( رضايت دادن) و ( قناعت كردن) به اين امور گذرا و ناپايدار است , اين آيات است كه جوهر منطق قرآن را در اين زمينه روشن مى كند :

1- المال و البنون زينه الحيوه الدنيا و الباقيات الصالحات خيرعند ربك ثوابا و خير املا) (1) .
ثروت و فرزندان , آرايش زندگى دنياست و كارهاى پايدار و شايسته (كارهاى نيكى كه پس از مردن انسان نيز باقى مى ماند و نفعش به مردم مى رسد) از نظر پاداشى كه در نزد پروردگار دارند و از نظر اينكه انسان به آنهادل ببندد و آرزوى خويش را در آنها متمركز كند , بهتر است .

مى بينيم كه در اين آيه , سخن از چيزى است كه نهايت آرزو است ,نهايت آرزو آن چيزى است كه انسان به خاطر او زنده است و بدون آن ,زندگى برايش پوچ و بى معنى است .

2- ان الذين لا يرجون لقائنا و رضوا بالحيوه الدنيا و اطمانوا بها والذين هم عن آياتنا غافلون (2) .
آنانكه ( اميد ملاقات) ما را ندارند (مى پندارند زندگى ديگرى كه درآنجا پرده ها پس مى رود و حقايق آشكار مى شود در كار نيست !) و (رضايت داده) وقناعت كرده اند به زندگى دنيا و بدان دل بسته و (آرام گرفته اند) وآنانكه از آيات و نشانه هاى ما غافلند .

در اين آيه آنچه نفى شده و ( نبايستنى) تلقى شده است , ( اميد به زندگى ديگر نداشتن) و به ماديات ( رضايت دادن) و قانع شدن و (آرام گرفتن) است .

3 - فاعرض عن من تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوه الدنيا ذلك مبلغهم من العلم ( 3 ) .
از آنان كه از ياد ما روگردانده و ( جز زندگى دنيا هدف و غايت ومقصدى ندارند) روى برگردان , اينست مقدار دانش آنها .
4 - . . . . و فرحوا بالحيوه الدنيا و ما الحيوه الدنيا فى الاخره الاقليل ( 4 ) .
. . . آنان به زندگى دنيا ( شادمان و دلخوش) شده اند , در صورتى كه زندگى دنيا در جنب آخرت جز اندك نيست .
5 - يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون (5) .
تنها به ( ظواهر و نمودهائى) از زندگى دنيا آگاهى دارند و از آخرت ( جهان ماوراء نمودها و پديده ها ) بى خبر و ناآگاهند .

از برخى آيات ديگر نيز همين معنى به خوبى استفاده مى شود , در همه اين آيات آنچه در رابطه انسان و جهان نفى شده و ( نبايستنى) تلقى شده ,اينست كه دنيا ( نهايت آرزو) و شيئى كه به آن ( رضايت) داده شده و به آن قناعت شده است , شيئى كه مايه ( دلخوشى) و سرگرمى است وآدمى ( آرامش) خويش را در آن مى خواهد بيابد , واقع شود . اين شكل رابطه است كه به جاى اينكه دنيا را مورد بهره بردارى انسان قرار دهدانسان را قربانى ساخته و از انسانيت ساقط كرده است .
در نهج البلاغه نيز به پيروى از قرآن به همين دو دسته بر مى خوريم , دسته اول كه بيشترين آنها است با موشكافي هائى دقيق و تشبيهات و كنايات واستعاراتى بليغ و آهنگى موثر , ناپايدارى جهان و غير قابل دلبستگى آن ,تشريح شده است . و دسته دوم نتيجه گيرى است كه عينا همان نتيجه گيرى قرآن است .
در خطبه 32 مردم را ابتداء به دو گروه تقسيم مى كند : اهل دنيا و اهل آخرت , اهل دنيا به نوبه خود به چهار گروه تقسيم شده اند :
گروه اول مردمى آرام و گوسفند صفت مى باشند , و هيچگونه تباه كارى نه به صورت زور و تظاهر و نه به صورت فريب و زير پرده , از آنها ديده نمى شود, ولى تنها به اين دليل كه عرضه اش را ندارند , اينها آرزويش را دارند , اما قدرتش را ندارند .
گروه دوم هم آرزويش را دارند و هم همت و قدرتش را , دامن به كمر زده, پول و ثروت گرد می آورند , يا قدرت و حكومت به چنگ می آورند , و يامقاماتى را اشغال مى كنند و از هيچ فسادى كوتاهى نمى كنند .
گروه سوم گرگانى هستند كه در لباس گوسفند , جو فروشانى هستند گندم نما, اهل دنيا , اما در سيماى اهل آخرت , سرها را به علامت قدس فرومى افكنند , گامها را كوتاه بر مى دارند , جامه را بالا مى زنند , در ميان مردم آنچنان ظاهر مى شوند كه اعتمادها را به خود جلب كنند و مرجع امانات مردم قرار گيرند .
گروه چهارم در حسرت آقائى و رياست به سر مى برند و در آتش اين آرزومى سوزند اما حقارت نفس , آنان را خانه نشين كرده است و براى اينكه پرده روى اين حقارت بكشند , به لباس اهل زهد در مي آيند .
على ( ع ) اين چهار گروه را على رغم اختلافاتيكه از نظر برخوردارى ومحروميت , و از نظر روش و سبك , و از نظر روحيه دارند جمعا يك گروه مى داند : اهل دنيا , چرا ؟ براى اينكه همه آنها در يك خصيصه مشتركند : وآن اينكه همه آنها مرغانى هستند كه به نحوى , ماديات دنيا آنها را شكاركرده و از رفتار و پرواز انداخته است , انسانهائى هستند اسير و برده .
در پايان خطبه به توصيف گروه مقابل ( اهل - آخرت ) مى پردازد . در ضمن توصيف اين گروه مى فرمايد :

( و لبئس المتجر , ان ترى الدنيا لنفسك ثمنا ) .
بد معامله اى است كه شخصيت خود را با جهان برابر كنى , و براى همه جهان ارزشى مساوى با انسانيت خويش قائل شوى , جهان را به بهاى انسانيت خويش بخرى .

ناصر خسرو در اين مضمون مى گويد :

نيست دگر باغمانش , كار , مرا
گر چه همى داشت او , شكار , مرا
كرد نيارد جهان , فكار , مرا
بيم نيايد زروزگار , مرا
تيز نگيرد جهان , شكار , مرا
لاجرم اكنون جهان شكار من است
گر چه همى خلق را فكار كند
جان من از روزگار برتر شد
اين مضمون , در كلمات پيشوايان اسلام زياد ديده مى شود كه مساله , مساله قربانى شدن انسانيت است , انسانيت انسان است كه به هيچ قيمتى نبايداز دست برود .
اميرالمؤمنين ( ع ) در وصيت معروف خود به امام حسن ( ع ) كه جزونامه هاى نهج البلاغه است مى فرمايد :

( اكرم نفسك من كل دنيه , فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك ثمنا) .
نفس خويش را از آلودگى به پستيها گرامى بدار , كه در برابر آنچه ازخويشتن خويش مى پردازى , بهائى نخواهى يافت . امام صادق ( ع ) , به نقل از بحارالانوار در شرح احوال آن حضرت مى فرمود:

( اثامن بالنفس النفيسه ربها و ليس لها فى الخلق كلهم ثمن ) .
همانا با خويشتن گرانبها و انسانيت گرانقدر خودم در همه هستى تنها يك چيز را قابل معامله مى دانم و آن پروردگار است ديگر در همه ماسوا بهائى كه ارزش برابرى داشته باشد وجود ندارد .

در تحف العقول مى نويسد :

از امام سجاد ( ع ) سؤال شد : چه كسى از همه مردم مهمتر است ؟ فرمود :آنكس كه همه دنيا را با خويش برابر نداند .

به اين مضمون احاديث زيادى هستند كه براى پرهيز از اطاله از نقل آنهاخوددارى مى كنم .
از تعمق در قرآن و نهج البلاغه و ساير سخنان پيشوايان دين روشن مى شود كه اسلام ارزش جهان را پائين نياورده است ارزش انسان را بالا برده است ,اسلام جهان را براى انسان مى خواهد نه انسان را براى جهان , هدف اسلام احياى ارزشهاى انسان است نه بى اعتبار كردن ارزشهاى جهان .

وابستگيها و آزادگيها

بحث درباره ( دنيا پرستى) در نهج البلاغه به درازا كشيد , مطلبى باقى مانده كه نتوان از آن گذشت و به علاوه قبلا به صورت سؤال طرح كرده ايم و بدان پاسخ نگفته ايم .
آن مطلب اينست كه اگر تعلق و وابستگى روحى به چيزى , نوعى بيمارى و موجب محو ارزشهاى انسانى است و عامل ركود و توقف و انجماد به شمارمى رود , چه فرقى مى كند كه آن چيز ماده باشد يا معنى , دنيا باشد يا عقبى, و بالاخره خدا باشد يا خرما ! اگر نظر اسلام در جلوگيرى از تعلق به دنياو ماديات , حفظ اصالت شخصيت انسانى و رهائى از اسارت بوده و مى خواسته انسان در نقطه اى متوقف و منجمد نگردد , مى بايست به ( آزادى مطلق) دعوت كند و هر قيد و تعلق را ( كفر) تلقى كند . آن چنانكه در برخى از مكتبهاى فلسفى جديد كه آزادى را ركن اساسى شخصيت انسانى مى دانند چنين مى بينيم .
در اين مكتبها شخصيت انسانى انسان را مساوى مى دانند با تمرد و عصيان و آزادى از هر چه رنگ تعلق پذيرد بلا استثناء و هرتقيد و انقياد و تسليمى را بر ضد شخصيت واقعى انسان و موجب بيگانه شدناو با ( خود) واقعيش مى شمارند ,
مى گويند انسان آنگاه انسان واقعى است و به آن اندازه از واقعيت انسان بهره مند است كه فاقد تمكين و تسليم باشد . خاصيت شيفتگى و تعلق به چيزى اين است كه توجه انسان را به خود معطوف مى سازد و آگاهى او را از خودش سلب مى سازد و او را از خود مى فراموشاند و در نتيجه اين موجود آگاه آزادكه نامش انسان است و شخصيتش در اين دو كلمه خلاصه مى شود به صورت موجودى ناخودآگاه و اسير در مي آيد . بر اثر فراموش كردن خود ارزشهاى انسانى را از ياد مى برد و در اسارت و وابستگى از حركت و تعالى بازمى ماند و در نقطه اى راكد مى شود .
اگر فلسفه مبارزه اسلام با دنيا پرستى احياى شخصيت انسانى است ,مى بايست از هر پرستشى و از هر پابندى جلوگيرى كند و حال آنكه ترديدى نيست كه اسلام آزادى از ماده را مقدمه تقيد به معنى , و رهائى از دنيا رابراى پابند شدن به آخرت , و ترك خرما را براى بدست آوردن خدا مى خواهد.
عرفان كه به آزادى از هر چه رنگ تعلق پذيرد دعوت مى كند , استثنائى هم در كنارش قرار مى دهد .
حافظ مى گويد  

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود        زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم      چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم !

 فاش مى گويم و از گفته خود دلشادم      كه خاطر از همه غمها به مهر او شاد است

از نظر عرفان از هر دو جهان بايد آزاد بود اما بندگى عشق را بايد گردن نهاد , لوح دل از هر رقم بايد خالى باشد جز رقم الف قامت يار , تعلق خاطر به هيچ چيز نبايد داشت جز به ماه رخسارى كه با مهر او هيچ غمى اثرندارد يعنى خدا .
از نظر فلسفه هاى به اصطلاح او مانيستى و انسانى , آزادى عرفانى دردى ازبشر را دوا نمى كند زيرا آزادى نسبى است , آزادى از هر چيز براى يك چيزاست , اسارت بالاخره اسارت است و وابستگى بستگى است , عامل آن هر چه باشد .
آرى اين است اشكالى كه در ذهن برخى از طرفداران مكاتب فلسفى جديد پديد مي آيد .
ما براى اينكه مطلب را درست روشن كنيم ناچاريم به برخى از مسائل فلسفى اشاره كنيم .
اولا ممكن است كسى بگويد : به طور كلى براى انسان نوعى شخصيت و ( خود) فرض كردن و اصرار به اينكه شخصيت انسانى محفوظ بماند و ( خود) انسانى تبديل به غير ( خود) نشود مستلزم نفى حركت و تكامل انسان است , زيرا حركت دگرگونى و غيريت است , حركت چيزى بودن و چيزديگر شدن است و تنها در سايه توقف و سكون و تحجر است كه يك موجود (خود) خويش را حفظ مى كند و به نا خود تبديل نمى شود و به عبارت ديگر ازخود بيگانه شدن لازمه حركت و تكامل است , از اين رو برخى از قدماى فلاسفه حركت را به (غيريت) تعريف كرده اند . پس , از طرفى براى انسان نوعى ( خود) فرض كردن و اصرار داشتن به محفوظ ماندن اين خود و تبديل نشدنش به (ناخود) و از طرفى از حركت و تكامل دم زدن , نوعى تناقض لاينحل است .
برخى براى اينكه از اين تناقض رهائى يابند گفته اند : خود انسان اينست كه هيچ خودى نداشته باشد و به اصطلاح خودمان انسان عبارت است از (لاتعينى) مطلق , حد انسان بى حدى و مرز او بى مرزى , و رنگ او بى رنگى وشكل او بى شكلى و قيد او بى قيدى و بالاخره ماهيت او بى ماهيتى است . انسان موجودى است فاقد طبيعت , فاقد هر گونه اقتضاء ذاتى , بى رنگ و بى شكل وبى ماهيت , هر حد و مرز و هر قيد و هر طبيعت و هر رنگ و شكلى كه به اوتحميل كنيم خود واقعى او را از او گرفته ايم .
اين سخن به شعر و تخيل شبيه تر است تا فلسفه , لاتعينى مطلق و بى رنگى وبى شكلى  مطلق , تنها به يكى از دو صورت ممكن است يكى اينكه يك موجود ,كمال لايتناهى و فعليت محض و بى پايان باشد يعنى وجودى باشد بى مرز و حد , محيط بر همه زمانها و مكانها و قاهر بر همه موجودات , آنچنانكه ذات پروردگار چنين است , براى چنين موجودى حركت وتكامل محال است زيرا حركت و تكامل عبور از نقص به كمال است و در چنين ذاتى نقص فرض نمى شود .
ديگر اينكه يك موجود فاقد هر فعليت و هر كمال بوده باشد , يعنى امكان محض و استعداد محض و لا فعليت محض باشد , همسايه نيستى و در حاشيه وجود واقع شده باشد , حقيقتى و ماهيتى نداشته باشد جز اينكه هر حقيقتى وماهيتى و هر تعينى را مى پذيرد , چنين موجود با آنكه در ذات خود لا تعين محض است همواره در ضمن يك تعين موجود است و با آنكه در ذات خودبى رنگ و بى شكل است , همواره در پناه يك موجود رنگدار و شكل دار قرار گرفته است . اين چنين موجود همان است كه فلاسفه آنرا (هيولاى اولى) ويا (ماده المواد) مى نامند هيولاى اولى در مراتب نزولى وجود در حاشيه وجود قرار گرفته است همچنانكه ذات باري تعالى در مراتب كمال , در حاشيه ديگر وجود قرار گرفته است با اين تفاوت كه ذات باري تعالى حاشيه اى است كه بر همه متون احاطه دارد .
انسان مانند همه موجودات ديگر در وسط اين دو حاشيه قرار دارد نمى تواندفاقد هر گونه تعين بوده باشد , تفاوت انسان با ساير موجودات جهان دراينست كه تكامل انسان حدي ندارد . ساير موجودات در يك حد معين مى مانند و از آن تجاوز نمى كنند ولى انسان نقطه توقف ندارد .
انسان داراى طبيعت وجودى خاص است ولى برخلاف نظر فلاسفه اصالت ماهيتى كه ذات هر چيز را مساوى با ماهيت آن چيز مى دانستند و هر گونه تغيير ذاتى و ماهوى را تناقض و محال مى دانستند و همه تغييرات را درمرحله عوارض اشياء قابل تصور مى دانستند , طبيعت وجودى انسان مانند هرطبيعت وجودى مادى ديگر سيال است با تفاوتى كه گفته شد , يعنى حركت وسيلان انسان حدي ندارد .
برخى از مفسران قرآن در تعبيرات و تاويلات خود آيه كريمه:   يا اهل يثرب لا مقام لكم   را به يثرب انسانيت حمل كرده اند , گفته اند اين انسان است كه هيچ مقام معلوم و منزلگاه مشخص ندارد , هر چه پيش برود باز مى تواند به مقام بالاتر برود .
فعلا كارى به اين جهت نداريم كه آيا حق اين چنين تاويلاتى در آيات قرآن داريم يا نداريم , مقصود اينست كه علماى اسلامى انسان را اين چنين مى شناخته اند .
در حديث معراج , آنجا كه جبرئيل از راه باز مى ماند و مى گويد يك بندانگشت ديگر اگر نزديك گردم مى سوزم و رسول خدا باز هم پيش مى رود , رمزي از اين حقيقت نهفته است .
و باز چنانكه مى دانيم علماى اسلامى درباره صلوات , كه ما موظفيم وجوبا يا استحبابا بر رسول اكرم و آل اطهار او درود بفرستيم و از خداوند براى آنها رحمت بيشتر طلب كنيم , اين بحث هست كه آيا صلوات براى رسول اكرم كه كاملترين انسان است مى تواند سودى داشته باشد ؟ يعنى آيا امكان بالا رفتن براى رسول اكرم هست ؟ و يا صلوات صد درصد به نفع صلوات فرستنده است وبراى ايشان طلب رحمت كردن از قبيل طلب حصول حاصل است ؟
مرحوم سيد عليخان در شرح صحيفه اين بحث را طرح كرده است . گروهى ازعلما را عقيده بر اينست كه رسول اكرم دائما در حال ترقى و بالا رفتن است و هيچگاه اين حركت متوقف نمى شود .
آرى اينست مقام انسان , آنچه انسان را اين چنين كرده است ( لا تعينى محض) او نيست بلكه نوعى تعين است كه از آن به فطرت انسانى و امثالاين امور تعبير مى شود .
انسان مرز و حد ندارد اما ( راه) دارد , قرآن روى راه مشخص انسانكه از آن به صراط مستقيم تعبير مى كند تكيه فراوان دارد , انسان (مرحله) ندارد به هر مرحله برسد نبايد توقف كند اما ( مدار) دارد يعنى دريك مدار خاص بايد حركت كند , حركت انسان در مدار انسانى تكامل است نه در مدار ديگر , مثلا مدار سگ و خوك , و نه در خارج از هر مدارى ,يعنى و نه در هرج و مرج .

منطق اگزيستانسياليستى

از اينرو به حق بر اگزيستان سياليسم كه مى خواهد منكر هر نوع تعين و رنگ و شكل براى انسان بشود و هر تقيدى ( ولو تقيد به مدار و راه خاص ) را بر ضد انسانيت انسان مى داند و تنها بر آزادى وبى قيدى و تمرد و عصيان تكيه مى كند , ايراد گرفته اند كه لازمه اين فلسفه ,هرج و مرج اخلاقى و بى تعهدى و نفى هر گونه مسؤوليت است .

آيا تكامل از خود بى خود شدن است ؟

اكنون مى توانيم به سخن اول خود برگرديم آيا حركت و تكامل مستلزم ازخود بى خود شدن است ؟ آيا هر موجودى يا بايد خودش خودش بماند و يا بايد راه تكامل پيش گيرد ؟ پس انسان يا بايد انسان بماند و يا متحول و متكامل گردد و تبديل به غير انسان گردد ؟
پاسخ اينست كه حركت و تكامل واقعى يعنى حركت شىء به سوى غايت وكمال طبيعى خود , و به تعبير ديگر حركت از راه مستقيم طبيعت و خلقت به هيچ وجه مستلزم اين نيست كه خود واقعى آن موجود تبديل به خود ديگر گردد .
آنچه خود واقعى يك موجود را تشكيل مى دهد ( وجود) او است نه ماهيتش , تغيير ماهيت و نوعيت به هيچ وجه مستلزم تبديل خود به ناخود نيست , صدرالمتالهين كه قهرمان اين مساله است تصريح مى كند كه انسان نوعيت مشخص ندارد و مدعى است كه هر موجود متكامل , در مراتب تكامل , (انواع) است نه نوع , رابطه يك وجود ناقص با غايت و كمال طبيعى خود , رابطه يك شىء با يك شىء بيگانه نيست بلكه رابطه خود با خود است , رابطه خودضعيف است با خود واقعى , آنجا كه شىء به سوى كمال واقعى خود در حركت است از خود به سوى خود حركت مى كند و به تعبيرى مى توان گفت از ناخود به خود حركت مى كند . تخم گياهى كه در زمين مى شكافد و از زمين مى دمد و رشد مى كند , ساقه و شاخه و برگ و گل مى دهد , از خود به سوى نا خود نرفته است , اگر خود آگاه مى بود و به غايت خويش شاعر مى بود احساس از خود بيگانگى نمى كرد .
اينست كه عشق به كمال واقعى , عشق به خود برتر است , و عشق ممدوح , خود خواهى ممدوح است .
شيخ اشراق رباعى لطيفى دارد مى گويد :

خود را ز براى نيك و بد گم نكنى
هشدار كه راه خود به خود گم نكنى
هان تا سر رشته خرد گم نكنى
رهرو توئى و راه توئى منزل تو
پس از اين مقدمات , اجمالا مى توانيم حدس بزنيم كه ميان خواستن خدا ,حركت به سوى خدا , تعلق و وابستگى به خدا , عشق به خدا , بندگى خدا ,تسليم به خدا با هر خواستن ديگر و حركت ديگر و وابستگى ديگر و عشق وبندگى و تسليم ديگر تفاوت از زمين تا آسمان است , بندگى خدا بندگيى است كه عين آزادى است , تنها تعلق و وابستگيى است كه توقف و انجماد نيست , تنها غير پرستى است كه از خود بي خود شدن و با خود بيگانه شدن نيست .
چرا ؟ زيرا او كمال هر موجود است , مقصد و مقصود فطرى همه موجودات است : و ان الى ربك المنتهى .
1 - سوره كهف آيه 18 .
2 - سوره يونس آيه 10 .
3 - سوره النجم آيه 29 .
4 - سوره الرعد آيه 12 .
5 - سوره روم آيه 30 .

 

نكاتى راجع به احاديث پيامبرصل الله درباره حضرت  علىعلیه السلام

 

(الف) -احاديثى كه در شرح فضائل معنوى و مقامات او،از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم صادر شده است‏بسيار،و بيش از«چند هزار»است،چندانكه دانشمندانى از اهل تسنن،كتبى مستقل در باب‏«مناقب،خلافت،ولايت‏»و نظائر آن نوشته‏اند،و به ارائه اسناد فضيلت على بن ابى طالب عليه السلام بر سايرين منحصر ساخته‏اند.

در ضمن اين احاديث،گاه عناوين و القابى،از طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به‏«على عليه السلام‏»داده شده كه تعداد آنها بنابر محاسبه‏اى به‏«250»مى‏رسد (1) ،و بين اين القاب،17 تاى آنها با لفظ‏«امام‏»شروع مى‏شود (از قبيل:امام الامة-امام البرية-امام الاتقياء-امام المسلمين-امام اولياء الله و...) و در مابقى نيز غالبا صفت‏«فضيلت‏بر ديگران‏»و«بى‏مانندى او»در ميان امت (بلكه مردم جهان) مذكور است،و لذا در عصر آن حضرت،بزرگ و كوچك،او را«امام‏»مى‏گفتند و اين عنوان بر ديگرى،اطلاق نمى‏شد (2) .

(ب) -معرفى‏«على بن ابى طالب عليه السلام‏»به مردم،از جانب رسول خدا،همزمان با اعلام كلمه توحيد (لا اله الا الله) بود.

ابتدا در آن مهمانى كه بنا به حكم «فانذر عشيرتك الاقربين‏» (3) پيغمبر حق صلى الله عليه و آله و سلم،در اوائل بعثت در حدود چهل تن از منسوبان نزديك خويش را بر رسالت‏خود آگاه كرد،على عليه السلام به عنوان:«ان هذا اخي و وصيي و خليفتي فيكم فاسمعوا له و اطيعوه‏» (4) معرفى شد.

(حديث فوق را همه محدثين بزرگ اسلامى از اهل سنت،و مفسرين،در ذيل آيه مذكور نقل كرده‏اند) (5) .

سپس به هنگام اجراى حكم‏«فاصدع بما تؤمر» (6) كه پيمبر اسلام بر«كوه صفا»بر آمده بود و مردم مكه همه به پاى كوه،جمع شده بودند و بزرگان قريش حضور داشتند،باز تنها كسى را كه به عنوان‏«برادر-وزير-وصى-خليفه‏»براى خويش معرفى فرمود،على بن ابى طالب عليه السلام بود (7) .

(ج) -ما كه رسول خدا را بهترين رهبر عاليمقام انسانيت و كمال مى‏دانيم،آن كس را كه او خود، جانشين لايق خويش شناسد،نيز توانيم‏«شايسته‏ترين رهبر»دانيم،و اتفاقا احاديثى از نبى مكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه در آنها اشاره به خلافت‏«على عليه السلام‏»هست،بسيار است اما آنچه با قيد«خليفتي من بعدي‏»همراه باشد باز كم نيست.در برخى از آنها عنوان‏«امامت‏»هم اضافه شده است (32 حديث از اين قبيل را كه به طريق اهل تسنن روايت‏شده،كتاب «الخلافة‏»كاشانى با ذكر سند،جمع آورده است) (8) .

تا بدانيد كه‏«على عليه السلام‏»خليفه بلا فصل پيمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بود.و بدانيد كه آن حضرت هم،خود را«خليفه رسول‏»و«امام امت‏»مى‏دانست و مردم را از ابتدا به اطاعت‏خويش دعوت كرد،و ابو بكر را شايسته اين منصب نشمرد (به اسناد صفحات 30/31/51، كتاب‏«الخلافة‏»مراجعه شود-3 سند-) (9) .

(د) -اما در مورد رهبرى انسانها و نجات بخشى آنان از مهالك حيات،احاديثى از نبى گرامى صلى الله عليه و آله و سلم رسيده كه مهم‏ترين آنها«حديث ثقلين‏»است.و خوشبختانه‏«دار التقريب اسلامى‏»تحقيقى كافى در اين باب نموده و با ذكر اسناد،صحت و متواتر بودنش را تاييد كرده است. (10)

(ه) -اما واقعه‏«غدير»در سال دهم هجرت اتفاق افتاد.و چون قبلا به مسلمين ابلاغ شده بود كه هر چه توانند بيشتر براى انجام حج‏شركت كنند،جمع كثيرى از همه سوى،آمده بودند. اين سفر را مورخان اسلامى‏«حجة البلاغ‏»،«حجة الوداع‏»و«حجة الكمال‏»گويند.پس از انجام اعمال حج،در راه بازگشت‏به مدينه در سرزمين‏«جحفه‏»آيه:

يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من رب و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس. (11)

بر پيامبر حق وارد شد كه متضمن ماموريت مهمى بود (12) .

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امر كرد تا همه در محل‏«غدير خم‏»گرد آيند.جمعيت از پس و پيش فراهم شدند.

ظهر روز پنجشنبه بود،و هيجدهم ذى الحجة...حضرت نمازى گزارد و سپس به ميان جمعيت رفت، بر منبرى از جهاز شتران بر آمد و خطبه‏اى آغاز كرد.

ابتداى آن،ستايش خدا بود،و بعد،نزديكى رحلت‏خود،و ديگر،نصيحت امت و بيان عقايد حقه اسلامى و تاكيد به اينكه:از«تمسك به قرآن و عترت يعنى اهل بيت‏»كوتاهى مكنيد (13) .

آنگاه على عليه السلام را به بالا آورد و دست وى را به دست گرفته، بلند كرد چندانكه مردم، سفيدى زير بغل هر دو را ديدند،و سپس از مردم پرسيد:«من اولى بالمؤمنين من انفسهم؟»پاسخ دادند:«الله و رسوله اعلم‏»آنگاه فرمود:

«ان الله مولاي،و انا مولى المؤمنين،و انا اولى بهم من انفسهم،فمن كنت مولاه فعلي مولاه‏»سه بار اين جمله را (يا چهار بار-به قول احمد بن حنبل-) تكرار نمود،و باز فرمود:

«اللهم وال من والاه و عاد من عاداه،و انصر من نصره و اخذل من خذله‏»سپس تاكيد كرد كه:

«الا!فليبلغ الشاهد الغائب‏» (بايد اين حكم را هر كس در اين مجلس حضور دارد،به غايبان برساند.) (14)

تعداد افراد حاضر در اين صحنه را«90 تا 124 هزار نفر و بيشتر»نوشته‏اند (15) .

بلافاصله دسته دسته به على عليه السلام تهنيت گفتند،حتى ابو بكر و عمر بن خطاب به او خطاب كردند كه:«بخ بخ لك (هنيئا لك) يا ابن ابي طالب!اصبحت مولاي و مولى كل مؤمن و مؤمنة‏» (16) . برخى در معنى‏«مولا»تعبيراتى ناروا كردند و صحنه‏اى بدين مهمى را به خاطر اغراضى پست،ناچيز انگاشتند.

«پاسخشان‏»را بهتر كه حسان بن ثابت،شاعر رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اعلام كند،در آن قصيده كه به همان مجلس و در حضور پيغمبر حق و مردم فرو خواند و با تحسين همگانى،صحت مطالب و مضامين آنرا به تصويب جمع رسانيد،آنجا كه گفت:

يناديهم‏«يوم الغدير»نبيهم بخم فاسمع بالرسول مناديا يقول:فمن مولاكم و وليكم فقالوا و لم يبدو هناك التعاميا: الهك مولانا و انت ولينا و لم ترمنا في الولاية عاصيا (17) فقال له:قم‏«يا علي‏»فانني رضيتك من بعدي‏«اماما و هاديا» (18)

پاسخ ديگر را«محمد بن جرير طبرى‏» (عالم متقدم،و صاحب تفسير) در ضمن نقل حديث غدير گويد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

«معاشر الناس!ان الله قد نصبه لكم وليا و اماما،و فرض طاعته على كل احد،ماض حكمه،جائز قوله، ملعون من خالفه،مرحوم من صدقه،اسمعوا و اطيعوا،فان الله موليكم و علي امامكم‏» (19)

اين،اولين جشن بزرگ عيد غدير بود كه در حضور نبى مكرم صلى الله عليه و آله و سلم برگزار شد، در اين روز«كميت اسدى و ابو تمام طائى‏»اشعارى سروده و انشاد كردند (20) .

على عليه السلام نيز در«يوم الرحبة‏» (روز ميدان) به سال 35 هجرى (يعنى:25 سال بعد) كه بسيارى از شاهدان واقعه غدير كشته شده يا از دنيا رفته بودند،باز عنوان كرد و«سى نفر»شهادت دادند كه‏«12 نفر»آنان از شركت كنندگان‏«غزوه بدر»بودند (21) .

و امام حسن مجتبى عليه السلام،ضمن خطبه‏اى،از«غدير خم‏»ياد كرد (22) .

و امام حسين عليه السلام،به ايام حج،در عرفات،ميان مردم برخاست و خطبه‏اى بليغ راند،و از«غدير»به تفصيل سخن گفت (23) .

و پس از امام حسين عليه السلام،همه‏«امامان‏»،هر ساله روز غدير را جشن گرفته و به بزرگداشت آن اقدام كرده‏اند (24) .

سلاطين نيز به تعظيم آن روز پرداخته‏اند (25) .

دنباله كلام:

هنوز مردم پراكنده نشده بودند كه آيه:

اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا (26) نازل شد (27) .

و رسول حق صلى الله عليه و آله و سلم بر اين عنايت‏بزرگ الاهى،بدين گونه سپاس گفت:

«الله اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة،و رضي الرب برسالتي و الولاية لعلى من بعدي‏» (28) .

بررسى حديث غدير:

(الف) -تواتر حديث مذكور،از طريق علماى اهل تسنن،مكررا به اثبات رسيده است (29) . حتى‏«خوارج و نواصب‏»هم كه با على عليه السلام سر خلاف و عناد گرفته‏اند،متفقا تصديق دارند،و چنان است كه‏«ابن حجر» (صاحب الصواعق) هم (كه از مخالفان سرسخت‏شيعه است) صحت آن حديث را تاييد نموده است (30) .

نام برخى از«معاريف علماى عامه‏»كه آنرا نقل كرده‏اند بدين قرار است:

احمد بن حنبل و نسائى به 40 سند،حافظ ناصر السنة خضرمى به 54 سند،ابن مغازلى شافعى به 100 سند،حافظ ابن عقده همدانى به 105 سند،ابو سعيد سجستانى به 120 سند،ابو بكر جعابى به 125 سند،امير محمد يمنى به 150 سند،ابو العلاء همدانى به 250 سند و بسيارى ديگر از اين قبيل (31) .

امام زيديه (حسين بن قاسم يمانى) در كتاب‏«غاية السؤول‏»،باب تواتر لفظى و معنوى،حديث غدير را مثال آورده گويد:اين حديث‏به يكصد و پنجاه طريق،نزد او روايت‏شده و بنا به قول‏«علامه مقبلى‏»:«اگر حديث غدير خم،قطعى و متواتر نباشد،در دين اسلام،هيچ خبرى قطعى و متواتر نخواهد بود.» (32)

(ب) -نام بزرگانى از اهل تسنن كه حديث غدير را نقل كرده‏اند،از متقدمان و متاخران،حافظان حديث،و مفسران و مورخان،بسيار است كه در حدود (360 نفر) از آنان را صاحب‏«الغدير»ياد كرده است (با ذكر تاريخ وفات،و كتاب هر يك) (33) .

و طبق تحقيقى ديگر:«120 نفر»از صحابه،«84 نفر»از تابعين،و«بيش از 400 تن‏»از اساتيد و مشايخ فن حديث و نويسندگان مسندها و سنن و صحاح،اين حديث را ذكر كرده‏اند. (34) .

(ج) -كتبى كه علماى اهل تسنن،تنها در باب‏«غدير»نوشته‏اند:

بسيارى از بزرگان عامه درباره اين حديث،كتابى مستقل نوشته،و نسبت‏به چگونگى‏«طرق،اسناد، رجال و متن آن‏»وارسى دقيق كرده‏اند،و كتب خويش را به نامهاى‏«حديث الغدير،طرق حديث الغدير،الولاية في طرق حديث الغدير،حديث الولاية،الغدير و امثال آن‏»ناميده‏اند (35) .

نام برخى از آنها عبارتست از:

«الولاية في طرق حديث الغدير» (طبرى-2 جلد قطور) (36) ،«الولاية في طرق حديث الغدير» (حافظ ابن عقده) ،«من روى حديث غدير خم‏» (حافظ ابو بكر جعابى) ،«رساله در اسناد حديث غدير» (حافظ دار قطنى) ،«الدراية في حديث الولاية‏»(17 بخش-ابو سعيد سجستانى) ،«دعاة الهداة الى اداء حق الموالاة‏» (ابو القاسم حسكانى) ،«اسنى المطالب في مناقب على بن ابي طالب‏» (شمس الدين محمد الجزري) ،«طريق حديث الولاية‏» (شمس الدين ذهبى) و عده بسيار ديگر (تا 25 كتاب را الغدير،ج 1/152-153 ياد كرده است.) (37) .

علاوه بر اين،«امام الحرمين جوينى‏»گويد:بغداد،نزد صحاف،كتابى ديدم كه بر آن نوشته بود:جلد بيست و هشتم،در بيان طريق حديث‏«من كنت مولاه فهذا علي مولاه‏»و پس از اين جلد بيست و نهم خواهد آمد. (38)

پى‏نوشتها:

1.احقاق الحق-ج 4 ص 4 تا 10 (بيش از 300 سند) .

2.عبقرية الامام-فصل دهم.

3.شعراء:214.

4.همانا اين (على عليه السلام) برادر من و وصى من و جانشين من در ميان شما است،همه به سخن او گوش فرا دهيد و از او فرمانبردارى كنيد.

5.يكايك اسناد اين حديث را در كتاب:تحقيقى در شيعه-47/48 (25 سند) ،حق اليقين شبر-ج 1 ص 207 (5 سند) ،حياة محمد-دكتر هيكل-چاپ اول ص 140 ملاحظه كنيد.

6.حجر:94.

7.مظاهر محمدى-توفيق الحكيم مورخ نامى مصر-ص 28.

8.در كتاب‏«علي و السنة‏»ص 58/68 نيز اسنادى ياد كرده است (5 سند) و در احقاق الحق-ج 4-352/384/385 (5 سند) .

9.تا برخى نگويند كه شيعيان،بيهوده،افتراى غصب خلافت‏بر ابوبكر و ديگران مى‏نهند،در حاليكه على عليه السلام خود چنين خواسته و ادعائى نداشت. (به عبقرية الامام-ترجمه-214 نيز مراجعه شود) .

10.به رساله‏«حديث الثقلين‏» (به نقل از 200 دانشمند و 300 صحابى و 100 سند ديگر جمعا 600 سند) و كتاب‏«تحقيقى در شيعه‏»ص 28 تا 32 و اسناد مذكور از اهل تسنن در آن مراجعه شود (بيش از 50 سند) و نيز احقاق الحق،ج 4،ص 436 تا 443 (12 سند) .

11.مائده:67.

12.اسناد اهل تسنن را كه حاكى از نزول اين آيه در واقعه غدير و براى ولايت على عليه السلام است، در كتاب‏«تحقيقى در شيعه/71» (14) سند و المراجعات-حاشيه/207 ملاحظه كنيد (6 سند) .

13.به حاشيه شماره 17 (اسناد حديث ثقلين) مراجعه شود.

14.نمونه‏اى از اسناد اين حديث را به بيان اهل تسنن در كتاب (تحقيقى در شيعه 73-74 حاشيه) ملاحظه كنيد (30 سند) .

15.السيرة الحلبية/ج 3 ص 283-سيره احمد زينى دحلان ج 3 ص 3.

16.اسناد آن را در كتب اهل تسنن، (تحقيق در شيعه ص 75 حاشيه) معرفى ميكند (11 سند) .و نيز در«الامام على-ج 1/87 به نقل از تفسير فخر رازى‏»و در«علي و السنة‏»حاشيه ص 84 (بيش از 10 سند) .ابو بكر هم،بارى‏«بخ بخ لك يا ابا الحسن و اين مثلك‏»پيش از اين گفته بود (احقاق الحق-ج 4-403) .

17.نمى‏دانم چرا اين‏«ولايت‏»بر آن همه عرب تازه مسلمان،پوشيده و مبهم نبود اما بر علماى بزرگ قرون بعد،مساله‏اى گنگ و غامض گرديد؟!

18.«روز غدير،پيامبر خدا ايشان را در غدير خم ندا كرد و شگفتا،كه چگونه فرستاده خدا بانگ بر آورده بود (تا همگان بشنوند) .مى‏گفت:سرور و صاحب اختيار شما كيست؟همه با كمال صراحت گفتند:پروردگار تو صاحب اختيار ما،و تو نيز سرور و سالار مايى و كسى را در فرمانبردارى خود سركش و نافرمان نديده‏اى.

از آن پس،به على عليه السلام فرمود:بپاخيز،چه،من ترا پس از خود پيشوا و رهبر ايشان (برگزيدم و بدان) خوشنودم.»

دنباله آنرا هم در كتاب‏«نقض الوشيعة‏»169 و ترجمه‏«الامام على-ج 1/87»ملاحظه كنيد.

19.به نقل از كتاب‏«الولاية فى طرق حديث الغدير»طبرى،الخلافة/9.

20.ترجمه الامام على-ج 1/87-88.

21.به مسند احمد حنبل-ج 4/370 و ج 1/119 مراجعه شود.

22.سند آنرا در الغدير-ج 1/198 ملاحظه كنيد.

23.الغدير-ج 1 ص 198/199،المراجعات/211.

24.المراجعات/211.

25.كامل ابن اثير/حوادث سال 352،معز الدوله در بغداد-ج 8/181.

26.مائده:10.

27.اسنادى از اهل تسنن كه اين آيه را مربوط به روز غدير دانسته،كتاب‏«تحقيقى در شيعه‏»ص 77 در حاشيه ياد كرده است (11 سند) .

28.حق اليقين شبر/ج 1/205 (5 سند) -تحقيقى در شيعه/78.

29.اصلا كتبى در اثبات تواتر آن نوشته‏اند،از قبيل:«اثبات تواتر حديث غدير-از شمس الدين محمد جزرى دمشقى شافعى‏» (تحقيقى در شيعه/67) .

30.به كتاب (الصواعق/25،شبهه يازدهم) مراجعه شود.ضمنا براى اطلاع از كتبى كه متن حديث را ياد كرده و بررسى نموده‏اند به (حق اليقين شبر/ج 1/205 حاشيه) توجه گردد (16 سند) .

31.براى تفصيل بيشتر به الغدير/ج 1 و عبقات الانوار و المراجعات و حق اليقين شبر/ج 1/205-206 مراجعه شود (بيش از 1500 سند) .

32.ترجمه الامة و الامامة-علامه شهرستانى/61.

33.در (داستان غدير/30 تا 34) نام صد نفر از ايشان ياد شده است.

34.«تحقيقى در شيعه‏»/64-65 (بيش از 500 سند) .

35.به‏«تحقيقى در شيعه‏»66 تا 68 مراجعه شود.

36.اسناد آنرا در (داستان غدير ص 56/حاشيه 1) ملاحظه كنيد (بيش از 5 سند) .

37.به (تحقيقى در شيعه/64 تا 68) مراجعه شود.

38.الغدير/ج 1/158-حق اليقين شبر/ج 1/206.

على معيار كمال صفحه 57

دكتر رجبعلى مظلومى